سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهــــــــــارش:

بهارش ترکیبی از یک صحنه ی طولانی تئاتر بود. یک تئاتر که یک تراژدی عظیم را به تصویر کشیده و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید جز تماشا کردن.

موقع رفتن هم برایم یادآوری کرد که چه نعمتی بوده است. توی گوشم گفت که "باید ماندنم را آرزو می کردی".

با رفتنش همه رفتند. من نشستم به تماشا کردن و شمردن رفتنی ها و مشکلات با همین انگشتان دستم و سیاه مشق کردن"رفتنی باید برود".

بهارش موقع رفتن برایم اشک ها و غصه ها را بقچه بقچه کرد و گفت:"این ها را می گذارم اینجا. سراغشان نرو." حرفش را گوش کردم، گفتم نرود؛ سیاه مشق هایم را نشانم داد. بعد مثل یک باد خنک، گذاشت و رفت...

تابستـــــــــانش:

انگار با یک نگرانی شروع شد و محبوس شد در حروف یک شکل سیاه رنگ. شادمان بود. برایم صبح ها از پنجره اتاق نور می آورد.

بعد شادمانی اش را پخش می کرد میان یک عالمه ریاضی و فیزیک اجباری.

خوش می گذراند برای خودش. نیمه شب های می نشست کنارم با نفس داغش نوازشم می کرد. می گفت بهار گفته هوایت را داشته باشم. برایش "درد من را نیست درمان الغیاث" می خواندم" برایم از بهار می گفت...

پاییـــــــــــــــزش:

با دستهایش برایم کرور کرور مهربانی آورد. گفت :" آخر من با مهر می آیم" مثل دختر بچه های کوچک با دست های پر از شکلات، مهربانی هایش را زیر و رو می کردم و می گفتم که "می دانم. مهربانی مهر را دیده ام."

با هم مهربان بودیم. او بادش را میان موهای می پیچاند. من بی خیال طی اش می کردم. همیشه می گفت بهار که بیاید مرا به خاطر این همه بی خیالی دعوا می کند.

دنیای جدید کوچک فشرده شده ام را سر و سامان داد و وقت رفتن آن چنان توی زمستان پیچید که فرصت خداحافظی هم پیدا نکردیم.

زمستــــــــــــــــــانش:

سرد و یخ زده و عبوس از راه رسید. گفت از طرف بهار برای ماموریت آمده. وظیفه اش را انجام می دهد و می رود.

سعی کردم به شانه های یخی اش دستی بکشم و بگویم بیاید با هم دوست شویم، محلم نگذاشت مثل درجه دار ها ارتشی عصا قورت داده مشغول انجام وظیفه اش شد.

آخر یکروز از دستش فرار کردم رفتم یک گوشه کنار بقچه ی اشک های بهار .بازشان که کردم، سر رسید و ایستاد به نگاه کردن، کم مانده بود سیل اشک هایم آن همه ادعایش را ببرد که به خودش آمد. آمد با روش یخ زده ی خودش اشک هایم را پاک کرد و من هم که از این همه عبوسی به ستوه آمده بودم دستش را پس زدم گفتم: برود...

وقت رفتن هم مدام تنهایی هایم را زیر و رو کرد، داشتیم کم کم با هم دوست می شدیم که گفت بهار می آید.. دستم راکه به صورتش کشیدم سرخ شد، داغ شد، کم کم آب....

 گفت : فردا دوباره بهار می آید...

پ.ن: فردا دوباره بهار می آید...


+تاریخ دوشنبه 90/12/29ساعت 8:42 عصر نویسنده polly | نظر